خورشیدخاموش شدو
اولین ستاره ی شب روشن...
من ازاینجا،ازمیان دل شب
تاطلوع خورشیدوغروب مهتاب
درپس کوه بلند
پلک برهم ننهادم که سحرنزدیک است
پرپروازندارددل بی درمانم
پس خواهدمانددرپس پنجره ی تنهایی
وتقلای دلم درجهت آزادی بیخودبود
چون که خودباعث تنهایی خودبود
وبس...
من که محبوس نکردم اورا
درمیان قفس احساسم...